دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(191)
من چه زيبا ديدم وفاداري گل آفتاب گردان را كه شب ها در غياب محبوش، خورشيد سرش را فرومي اندازد تا چشمان بيگانه ستارگان صورتش را نبينند.
من دوستاني را ديدم كه هماره در خيال من بودند؛ اما بي خيال من.
من وفاداري خط سپيد ميان جاده را ديدم كه گاه تكه تكه مي شود، اما همه جا پا به پاي من مي آيد.
من ناز و نياز نيايش و روح و روان رهايش را در سيماي كودكي زلال و احساسي لايزال چنان در جوشش ديدم كه گويي اين شميم شكوه شيدايي خاك است كه ابهت اهورايي افلاك را عطرآگين مي سازد.
من همت و حميت کشاورزی را چنان بلند و شكوهمند دیدم که برای حراست از خانه و مزرعه خود از طغیان رود می سی سی پی به دور خانه و كشتزارش خاکریزی کشید.
نظرات شما عزیزان: