خدایا با قلبم تو را میخوانم...خدایا با چشمانم که خیس از باران اشکهایم هستند ت
و را صدا میزنم...زبانم را خاموش میکنم و فقط با چشمانم که به پیچ جاده ی آسمانت
مینگرد نگاه میکنم...با قلبم فریاد میزنم که...
معبود من دوستت دارم...
خدایا تو را سپاس که هنوز باد حوصله ی آوردن بوی بهار را دارد...
خدایا تو را سپاس که هنوز میفهمیم بوی بهار را...
خدایا تو را سپاس که هنوز شکوفه ها بازی گوشند و با شیطنتهای معصوم
کودکانه اشان در کوچه های زندگی امان-که هنوز نام ماشین تقدسش را و دود
پاکی اش را ندزدیده اند-فریاد میزنند و میرقصند و به این طرف و آن طرف میجهند
و میگویند که برخیزید که همین حالا بهار در راه است...
خدایا به زیبایی سوگند که هیچ چیز مرا بیشتر از هوای ناب بهاریت و بوی شکوفه های
این مادر طبیعت،مرا تشنه نمیکند...
پس تو خود شاهد باش که احساس من قدر بهارت را دانست...